روانشناسي مدرن؛ علمي که با هدف خود بيگانه است
روانشناسي مدرن؛ علمي که با هدف خود بيگانه است
روانشناسي، علمي است نوپا که در اواخر قرن نوزده ميلادي با تاسيس آزمايش لايپزيک، توسط ويلهلم وونت شکل گرفت و پس از آن از فلسفه و علم النفس جدا شد. بدين سان روانشناسي به عنوان science در کنار ديگر علوم تجربي قرار گرفت. در طول اين صد و اندي سال مکاتب و گرايش هاي مختلف روانشناسي ظهور پيدا کردند که برخي در اروپا و برخي در آمريکا رشد و نمو يافتند و هدف خود را فهم و مطالعه رفتار و فرايند هاي رواني اعلام کردند. از آن جا که اصولا پيدايش هر پديده، با روح زمان و اصول حاکم بر تفکر زمانه مطابقت دارد، بايد گفت که رشد و توسعه روانشناسي به عنوانscience در زماني بود که تجربه گرايي و پوزيتيويسم يه عنوان اصول پذيرفته شده زمان قلمداد مي شد و با هرگونه برگشت به سمت تفکر قرون وسطي اي و يا اسطوره اي به شدت برخورد مي شد. علم جديد ديگر بر طبق اصول علوم سنتي يا ما قبل از مدرن رفتار نمي کرد و اصولا هر گونه نگاه کيفي در آن به نگاه کمي تبديل مي شد. انسان سنتي پا در زمين و سر بر آسمان بود در حالي که انسان مدرن تنها به چيزي که آن را حس مي کرد و مي توانست آن را بيازمايد اعتقاد داشت.
روانشناسي نيز از اين قاعده مستثني نبود و به شدت تحت تاثير روح فلسفه زمان خود قرار داشت. رويکرد هاي مختلف ساخت گرايي، رفتار گرايي، شناخت گرايي، معناگرايي و حتي روانکاوي از تلاش هاي رنه دکارت در تبيين هاي ماشين انگارانه از بدن، ديدگاه اگوست کنت در رشد اثبات گرايي، نظريه هاي ديويد هيوم و جان لاک و نظريه تکاملي داروين بي نصيب نماندند. هرچند که اغلب، روانشناسان از زيربناي فکري خود و چگونگي اثرگذاري آن بر نظريه اي که ارائه مي کردند سخني به ميان نمي آورند بلکه تنها بر اساس آن عمل مي کردند. در واقع تاثير فلسفه پوزيتيويستي قرون جديد در تمام علوم گسترش يافت و به صورت افراطي به حدي رسيد که دانشمندان به چيزي جز به تجربه و حواس خود در تبيين امور اطمينان نداشتند و هدف روانشناسي نيز که در اصل از ريشه يوناني پسوخه (psyche) به معني نفس و جان گرفته شده بود، به شناختي اومانيستي از انسان، نه به عنوان دارنده جوهري مجرد بلکه به عنوان ماشيني منظم که داراي بخشي به نام مغز است که فعل و انفعالات شيميايي در آن صورت مي گيرد و به اين ترتيب داراي ego و يا self و يا خود مي شود، کاهش يافت.
روانشناسان اوليه چون وونت، وبر و فخنر، ذهن انسان را به آزمايشگاه بردند و به اندازه گيري فرايند هاي رواني مثل زمان واکنش و آستانه هاي مطلق و نسبي اختلاف در ادراک آدمي پرداختند. تلاش آن ها اين بود که ذهن انسان را به عناصر سازنده آن کاهش داده و مورد مطالعه قرار دهند و درست مثل ساعت، با آن برخوردي مکانيکي داشتند.
زيگموند فرويد با اعلام نظريه روانکاوي انقلابي عظيم در روانشناسي پديد آورد. با اين که او يک فيزيولوژيست بود ولي نظريه او پايه و اساس تجربي نداشت و بعدها انتقادات زيادي را حتي از سوي دخترش آنا فرويد دريافت کرد و اين انتقادات منجر به شکل گيري نهضت نئو فرويدي پس از مرگ او شد. بدين ترتيب انقلاب روانکاوي به کلي تفکر روانشناسان و رويکرد درماني آن ها را نسبت به بيماران رواني متحول ساخت. فرويد به شدت تحت تاثير نظريه داروين قرار داشت. در يک طيف دانستن انسان و حيوان، به تدريج منجر به فراموش شدن جنبه ملکوتي و روحاني وجود انسان و در اصل فراموش شدن هدف زندگي آدمي که همان پرورش جنبه هاي معنوي براي رسيدن به کمال مطلق است، گرديد و هدف از زندگي بهيمي همان رسيدن به لذت و کسب قدرت شد. اين ديدگاه درست منطبق بر اصول حاکم بر ليبراليسم است که با اعتقاد هابز مبني بر محرک هاي سه گانه انسان نيز مطابقت مي کند. به عقيده او انسان در رفتارهاي خود تنها تحت تاثير سه محرک قدرت طلبانه، ثروت طلبانه و لذت جويانه قرار دارد و بر اساس آن ها عمل مي کند. اين نگاه کاملا حيواني به انسان اساس تفکر انسان مدرن غربي قرار گرفت و همان شد که فرويد انسان را تحت سلطه دو غريزه مهم مرگ (غريزه پرخاشگري) و زندگي (غريزه جنسي) دانست و مراحل رشد انساني را مراحل رشد رواني- جنسي ناميد که بر اساس آن وجود غريزه جنسي را از همان ابتداي کودکي از طرف دختر نسبت به پدر و از طرف پسر نسبت به مادر، زمينه ساز حل و فصل عقده اوديپ و عقده الکترا دانست. اين نگاه فرويد به انسان در حد حيوان پست، زمينه ساز افزايش بحران هاي اجتماعي در غرب شد. فراموش شدن جنبه الهي انسان و ناديده انگاشتن فطرت او که با ارائه نظريات علمي توسط دانشمندان زمان، بهانه لازم را به دست انسان عاصي مي داد، اثرات مخربي را در تمدن غرب برجاي گذاشت. بي حد و مرز بودن ميل جنسي، رواج بي عفتي، وجود فرزندان بي پدر، رشد طلاق ها و افزايش هم جنس خواهي ها و نهايتا فروپاشي بنيان هاي خانواده محصول تمدن ليبرال سرمايه داري غرب بود که به بهانه تمدن مدرن و پيشرفت هاي اقتصادي، نظام هاي اخلاقي و توحيدي را در جوامع فروپاشيد. در اين مسير نظريه ها، مکاتب و نظام هاي فکري بسياري که ملهم از پاراديم حاکم ليبراليسم در جوامع بودند، به فراموش شدن انسان کامل و مقصد و نهايت او کمک کردند. هرچند که ممکن است هدف هشيارانه اين نظريات رسيدن به اين نقطه کنوني نبوده باشد هم چنان که فرويد در نظريه خود، از محدود شدن انسان توسط فرامن يا به تعبير عامه، وجدان سخن گفت و انسان رشد يافته را فردي دانست که توانسته توسط من خود (ego) تعادلي در شخصيتش به وجود آورد که در اين ميان نه غرايز بر انسان حاکم باشد و نه وجدان سخت گير.
رفتارگرايي نيز هم زمان با ظهور روانکاوي در اروپا، در آمريکا پديد آمد. رفتارگراياني چون پاولف، واتسون، ثرندايک و اسکينر قوانيني براي شرطي سازي رفتار انسان با تعميم آزمايش هاي خود بر روي حيواناتي مثل سگ، موش، گربه و کبوتر وضع کردند و انسان را درحد حيواني که اراده از او سلب شده است و رفتار هاي او تحت تاثير تقويت ها و تنبيه هاي محيط قرار دارد، پايين آوردند. نفوذ رفتارگرايي و مقبوليت آن در بين سال هاي 1930-1915 به حدي بود که برخي رفتارگرايان ادعا مي کردند که مي توانند از کودک هر چه بخواهند بسازند. آن ها در اين بين کاري به شناخت، ارداه و ديگر ابعاد وجودي انسان نداشتند و اعتقاد داشتند که ريشه تمام مشکلات و اختلال هاي رواني، شرطي سازي هاي غلط و محيط هاي تنبيه کننده است و آن ها مي توانند به سادگي با رفتار درماني و تکنيک هايي که ابداع کرده بودند به مانند حساسيت زدايي منظم، غرقه سازي، دادن شوک الکتريکي، مواجهه سازي مشکلات و اختلالات رواني را برطرف سازند.
همه نظام هاي فکري ديگر که تا به امروز در روانشناسي مدرن پديد آمده اند، با هدف بهتر زندگي کردن و کسب لذت بيشتر و راحتي مادي بالاتر براي انسان، مکاتب رواندرماني خود را سازمان داده اند. در بين اين آشفته بازار بي ديني و الحاد، معناگرايي در واکنش به رسيدن انسان امروزي به پوچي و بي معنايي پديد آمد و براي کمک به او انسان را در هذيان و توهم و خيال زندگي خوب براي مدتي موقت فرو برد بدون اين که به او حقيقت و غايت زندگي را ياداور شود.
در اين ميان روانشناسي مذهب نيز، به بررسي و مطالعه متغيرهاي مذهبي چون بخشش، کنترل خشم، انفاق، شرکت در مراسم مذهبي (کليسا، مسجد و ...)، دعا، نماز و امثال اين ها در افراد مذهبي و مقايسه آن ها با افراد غير مذهبي مي پردازد و به دنبال کشف آن دسته از متغيرهاي مذهب است که براي انسان لذت جوي قدرت طلب قرن 21 منفعتي داشته باشد و طبق تعريف، سلامت روان بهتر و بيشتري را براي آن ها به ارمغان بياورد. دقيقا استفاده ابزاري از دين و کنار گذاشتن تعبد. جالب است که امروزه همين مفاهيم مذهبي اغلب در حوزه روانشناسي مثبت مورد مطالعه قرار مي گيرند و از روانشناسي مذهب کم کم حذف مي شوند.
متاسفانه امروزه دانشمنداني که دغدغه اسلامي سازي علوم را دارند، اغلب به انطباق مفاهيم مذهب با مفاهيم روانشناسي غرب مي پردازند. مثلا سه بخش شخصيت فرويد را که شامل نهاد، من و فرامن مي شود با نفس هاي اماره، مطمئنه و لوامه مقايسه مي کنند. يا به انطباق دستاوردهاي پژوهش هاي علمي با دستورهاي اسلامي مي پردازند. مثل اين که پژوهشگران به اين نتيجه رسيده اند که نماز خواندن خطر ابتلا به سکته قلبي و مغزي را در حين آن تا 20 برابر کاهش مي دهد يا روزه باعث پيشگيري از هزاران مرض روحي و جسمي مي شود و... .
اغلب جهان سوم و بالاخص ما مسلمانان امروزه به تفکر غرب به ديده اسطوره اي دست نيافتني مي نگريم. اين در حالي است که اين نگاه در غرب ديگر به شکل متعصبانه قبل نيست و شک و ترديد به علم تجربي صرف و به پوچي رسيدن نظام فکري انسان ها، تا حدي آن نگاه افراطي را تعديل کرده است و موجب ورود به دوره پسامدرن در واکنش به خواست ها و ادعا هاي دوره مدرن شده است. هرچند که هنوز همان هدف و غايت را دنبال مي کند. اما نکته اساسي اين جاست که با توجه به اين که غرب همه مسير را طي کرده است و تجربه آن در پيش روي ماست، چرا جهان اسلام به يک خودآگاهي عميق و تحولي دست نمي يابد؟
آيا امروز بحران هاي روحي و رواني انسان مدرن کمتر شده است؟ چرا روانشناسان به دنبال اميد دادن انسان هاي نوميد و جايگزيني نظام هاي شناختي آن ها با نظام هاي ساختگي و تزريقي مي باشند؟ تشطط و تفرقه در پايه و اساس مکاتب و رويکردهاي روانشناسي براي چيست؟ چرا هيچ نظام واحدي از تعريف انسان وجود ندارد؟ روانشناسي امروز نيازمند يک ديدگاه همه جانبه نگر به انسان است که علي رغم اين که نيازهاي جسمي او را مي پذيرد، آن ها را وسيله اي براي هدفي ديگر مي داند نه هدفي براي پست تر شدن و فرو رفتن در مقام حيوانيت... امروز بشر نيازمند دانشي از انسان است که براي او مقصد و هدف در نظر دارد به جاي اين که هدف را افزايش لذت و قدرت بداند و در اين مسير مقام بندگي را بهترين راه رسيدن به آرامش و سلامت روان مي داند که هدف قرب الي الله را محقق مي سازد. توکل و ايمان را اساسي مي داند که همواره انسان را به پيش مي برد بدون اين که با بروز حادثه ها مايوس شود، انفاق را همدردي و همدلي با هم نوع خود مي داند به جاي اين که او را حيواني در وسط جنگل فرض کند که همواره بايد مواظب داشته هايش باشد و خودخواهانه به دنبال منافع فردي خود باشد، روزه را وسيله کنترل شهوات و ازدياد تقوا مي داند، صبر را عملي با اجري بزرگ بر مي شمارد و نماز را بازدارنده انسان از هر شر و بدي مي داند و در اين راه الگوهاي کاملي را در پيش روي او قرار مي دهد.
انسان امروز نيازمند دانشمنداني است که قبل از اين که به درمان ديگران بپردازند، خود درمان شده باشند و به مانند دانشمندان اسلامي قرون ماقبل مدرن، خود حکيم و متاله باشند نه به مانند روانشناسان امروز که علي رغم دارا بودن بيماري رواني، با دانستن تکنيک ها و فنون قادر به انجام رواندرماني باشند و به جايي برسند که مجبور باشند بگويند همه رواندرماني ها تاثيرات نزديک به هم در بهبودي حال بيماران دارند در حالي که اين اثر اعلام شده از اثر پلاسيبو (دارونما) بالاتر نباشد و هم چنان توليد تکنيک هاي رواندرماني جديد ادامه يابد بدون اين که اساسا بدانند مشکل از کجاست. نکته قابل تامل اينجاست که که در دوره پيامبر و امامان اشخاصي با يک جمله آن ها چنان متحول مي شدند که انگار يک شبه راه صد ساله را طي کرده بودند.... گاهي با اشاره و يا نگاه امام مقام شهادت و قرب الي الله نصيب هميشگي آن ها مي شد....
آن وقت ما در رواندرماني بر سر تاثير 30 درصدي يا 40 درصدي براي بهبودي يک بيمار مجادله مي کنيم...
آيا قرار است که ما منتظر بنشينيم و ببينيم که غرب چه موقع از مسير و روش و هدف خود در بدست آوردن دانش دست بر مي دارد تا آن وقت ما خود و داشته هايمان را باور کنيم؟ بومي سازي روانشناسي به معني انطباق علم غرب و علم اسلامي و سپس حورا کشيدن تطابق آن ها نيست. بومي سازي علم اسلامي به معني باور و اعتماد کامل داشتن به داشته ها و منابع بدست آمده از وحي و مکتب است که اعتبار آن ها را آزمايش و پژوهش و تاييد غرب ثابت نمي کند. با وجود اين که روانشناسي امروز ادعاي science بودن را دارد، ادعايش با عملش در تناقض است. چرا که همه نظرياتي که در رويکردهاي مختلف روانشناسي مطرح گرديده اند، مبناي علمي ندارند و قبل از ارائه شدن هيچ آزمايشي آن ها تاييد نکرده است و از ذهن خلاق يک دانشمند سرچشمه گرفته اند. بنابراين دور از ذهن نيست که پديدآيي نظريات روانشناسي اسلامي که همگي حول يک محور مشترک به وجود آمده اند، در غرب و در دانش روانشناسي علمي مدرن امروز مقبول نيفتند هرچند که هدف اوليه اين مسئله نيست. بلکه هدف رسيدن به نقطه اي است که تمام نظريات ارائه شده از جانب دانشمندان اسلامي، منطبق بر فرهنگ و ساز و کارهاي اسلامي موجود در جامعه باشد به نحوي که قابل فهم و استفاده توسط آن جامعه باشد و هدفش نزديک کردن مردم به غايت بندگي و رستگاري و سلامت روان واقعي باشد.
فاطمه فياض
کارشناس ارشد روانشناسي باليني از دانشگاه تهران