ظلوم وجهول از نظر گاه مولوی
خانه مرغی است هوش وعقل ما هوش صالح طالب ناقه خدا
ناقه چون سرکرده درآب وگِلش نه گل آنجا ماند نه جان ودلش
جاهل است واندرین مشکل شکار می کشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را گر بدانستی ودیدی شیر را
ظالم است او برخورد وبر جان خود ظلم بین کز عدل ها گو می برد
جهل ها او مر علم ها را اوستاد ظلم او مر عدل ها را شد رشاد
عاشق وقتی خانه خراب عشق شد وهستی خود را درین قمار عاشقانه باخت بدون اینکه به این خانه خرابی و جانبازی توجه نماید.معشوق دستش را می گیرد.آن گاه که بی همه چیز شد،همه چیزش می دهد.آنگاه که بی همه چیز شد،همه چیزش می دهد.آن گاه که در این راه مرد،زنده اش سازد.
دست او بگرفت کین رفته دمش آنگهی آید که من دَم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم جان که من بخشم بیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دست جز همان جان کاصل اواز کوی اوست
در دمم قصاب وار این دوست را تا هلد آن مغز نغزش پوست را
(دفتر سوم صفحه 267-268)