فهم ما از خود از سیصد چهارصد سال پیش به بعد تحت تاثیر شناخت غرب بوده است.ما وقتی تاریخ خود از فهم غرب را می خوانیم گویا تاریخ معاصر خود را مطالعه کرده ایم.ابتدای مواجهه ی ما با غرب جنگ ایران و روس است.(زمان عباسیان)که در این دوران ما غرب را از بعد تکنیکی و فنی آن شناختیم.و نوع مواجهه ی ما با آن یک حس ترس آمیخته با استیصال بود.که بیانگر آن است که ما اصلا نمی توانیم بفهمیم که آن چیست و توان رسیدن به آن را نداریم.که این ترس ناشی از جهل است.بنابراین در زمان فتحعلی شاه تکنسین هایی برای یادگیری این دستاورد های جدید راهی شدند و این نوع درک از غرب در ایران باقی ماند سپس شروع به تاسیس دانشکده های علوم و فنون کردیم.

در جریان روشنفکری اولیه توجهات به سوی کمی فراتر از تکنولوژی یعنی قانون سوق داده شد.(میرزاملکم خان)و کمی از وجه تکنیکی غرب فراتر رفتیم.اما به مبنای فکری غرب نرسیدیم.که این توجهات منجر شد به مشروطه.که البته مشروطه به خاطر حذف نیروهای بومی و ریشه دار و عدم پشتیبانی مردم شکست می خورد.

در وهله ی بعدی افرادی که برای یادگیری علوم و فنون به خارج رفتند به ایران بازمی گردند در حالی که کاملا افرادی غرب زده هستند.این افراد کم کم در ایران خود کفا می شوند و به شکل یک جامعه ی جدا رشد می کنند.(برای مثال شاعر بیرون می دهند،سیاست مدار و اقتصاددان و...)و این افراد برای ایرانیان آینه ی غرب می شوند.

کم کم با ظهور نمایندگان سیاسی-اجتماعی گروههای غربی در ایران فهم ایرانیان از تفکرات بنیادی آن ها بیشتر می شود.(مثل حزب توده)و ما کم کم هستی شناسانه و انسان شناسانه و نرم افزاریک به شناخت از غرب می رسیم.که محصول آن دوره نهضت ملی شدن نفت است.

یکی از مسیرهای تجددگرایی ما مقطع رضاخان است.در این دوران به ملی گرایی و باستان گرایی در مقابل اهمیت به اسلام بها داده می شود.در اینجا بوده که دانشکده های علوم انسانی شکل گرفته اند!

از 28 مرداد 32 تا انقلاب جریان های مختلفی از تفسیر غرب شکل می گیرد و جریان های چپ مختلفی به وجود می آید.هم چنین منابع تفکری غربی ترجمه شده و وارد می شود و در مقابل نیروهای بومی و مذهبی هم به طور جدی وارد مقابله با تفکر غربی می شوند.(برای مثال دروس فلسفه ی علامه طباطبایی و شهید مطهری)

فهم بومی ما از غرب ابتدا تحت تاثیر استعمار غرب بود یعنی ما غرب را به عنوان یک نیروی استعمار گر می شناختیم.بعد از آن به شناخت از ضعف اخلاقی و دینی و لاابالی بودن رسیدیم.و در نهایت به فهم از نوع جهان بینی و ایدئولوژی و تفکرات بنیادی و ایسم های غرب رسیدیم.و در حال حاضر فهم ما از یک غرب مرکب که اجزای آن غیر مرتبط هستند رسید به یک غرب بسیط که واحد است.ابتدا این گونه می اندیشیدیم که بااینکه غرب یک نیروی استعمارگر مزدور است اما باید تکنولوژی را از آن بگیریمو در مقطع دیگر گفتیم که در حالی که به اخلاقیات آنها کاری نداریم باید علم را ازآنها اخذ کنیم.(علوم تجربی و طبیعی) که دانشگاه تاسیس شد. و تصور ما این بود که می توانیم علم بدون اخلاق را اخذ کنیم،در حالی که امروزه به درک کلیتی از غرب رسیده ایم.

دکتر فردید معتقد است که غربزدگی در مرحله ی اعتقاد به تفکرات بنیادی غربیان است.این فهم فهم تاریخی است و هم چنین فهم متاخر غربیان از خودشان است و نسبتی نیست که ما به آنها بدهیم.تمدن غرب یک تمدن است با تمام ملزومات و لوازم خودش که در بطن این تمدن تجربه ی وجودی ک انسان خاص قرار دارد.یک نوع نسبت انسان باوجود و جهان خارج است که تجلیات بیرونی اعم از علم و اخلاق و...دارد.و این قوام مدرنیته است.یک انسان مدرن ساخته شده و در پی آن یک تمدن مدرن به وجود آمده.اساسا این تمدن زائیده ی انسان است و رابطه ی آن با وجود و هستی.پس تمام لایه های این تمدن به خاطر تحقق این آدم است.این بشر یک بشر خود بنیاد است و هرچه غیر خود را نفی می کند.حال آیا ما می توانیم با مختصات دیگری از محصولات این آدم استفاده کنیم؟این بشر خود را مخلوق نمی داند.زیر بار سیاست شریعت اخلاق و ولایت نمی رود و هیچ چیز بالاتر از او نیست.که نتیجه می شود لیبرال دموکراسی.این همان محصول آدمی است که نمی تواند بندگی کند.در علوم انسانی بینش غالب علم مدرن این است که آن چه که از ناحیه ی انسان درک نشود وجود ندارد.و عالم آن است که من حس می کنم.و دریچه ی فهم این آدم حس اوست و فراتر از حس چیزی نیست.

تفاوت ما با غرب این نیست که ما بی عرضه هستیم بلکه ما این مبانی را نمی خواهیم.مثلا در شهرنشینی بسیاری از عوامل فرهنگی و اجتماعی ما تضعیف شده است.مثل جمع گرایی،صمیمیت،اخلاق.

دیدگاه دین ما راجع به رابطه ی انسان و طبیعت این است که انسان باید در طبیعت غوطه ور باشد و نه مستولی برآن.در حالی که مبنای غرب چیرگی است.اساس مواجهه ی ما با غرب این بوده که این که از غرب می آید علم است،علمی که غربی و شرقی ندارد،در حالی که فهم امروز ما از غرب این است که علم نیست بل دین و فلسفه ای جدید است.چون علم بی طرف است در حالی که دین چنین نیست.

خلاصه آنکه ما باید از روش غرب بیاموزیم همانطورکه براساس رابطه انسان باوجود پارادایمی بناکردند ما نیز براساس رابطه ی وجودی انسان با خدا و هستی پارادایمی بنا کنیم.